ازدواج اینترنتی
عاشقانه
داستان عاشقانه - اس ام اس عاشقانه - خاطرات عاشقانه - شعر - كارت پستال و...
درباره وبلاگ


به عاشقانه خوش اومدين... اينجا هر چي كه بخواي هست! ( البته در مورد عشق) >>> مطالب علمي ، اس ام اس ، داستان ، خاطره ، عكس ، كارت پستال ، شعر و ... ما تلاش مي كنيم تا مطالي كه مي نويسيم بهترين باشه... اميدواريم خوشتون بياد... راستي نظر يادتون نره ها!!!!



ورود اعضا:


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 34
بازدید ماه : 355
بازدید کل : 14168
تعداد مطالب : 70
تعداد نظرات : 83
تعداد آنلاین : 1

نويسندگان
امیر
ريحانه

آخرین مطالب
Christina
destiny
گروه نود و نه
گل سرخی برای محبوبم
به سلامتیه همه پدرها
بچه زرنگ (داستان طنز و جالب)
داستان آموزنده (دعای کوروش)
کوروش کبیر
غول چراغ جادو
خنده تلخ سرنوشت
نامه ای به کوروش کبیر
داستان کوتاه (درس زندگی)
تکه ای از بهشت ...
ستایش . . .
" د ی د ا ر"
نگاه خدا...
یلدات مبارک ....
فرصتی برای ما...
ظهور کن ...
روز میلاد من ...
میهمان ...
آیینه ی نگاهت
دوست داری ببینی بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟! ( 7%) (مطلب ارسالی ازramkall)
داستان زیبای پیرمرد عاشق! (مطلب ارسالی ازramkall)
آخرين قرار...(داستان غمگين)
بيا...
چرا عاشق‌ها ديوونه مي‌شن؟؟؟
يه داستان ارسالي ديگه
داستان خيلي قشنگ - 10سال در کما
داماد بیل گیتس!!!
لیلی و مجنون
تلاش پسرک برای بودن کنار باباش....
صادقانه ترين و بي ريا ترين راه براي بيان عشق...(داستاني كوتاه اما لبريز از عشق)
♥تو رفتي ، من موندمو...♥
عشق از ديدگاه هاي مختلف (طنز)...
وقتي تو نيستي...
چند شعر عاشقانه
عشق رو از هم دريغ نكنيد!!!
افزايش بازديد وبلاگ
بزرگترين اشتباه زندگيم... (ادامه)
بزرگترين اشتباه زندگيم...
به اين ميگن عشق...!!!
love sms
آخ جووووووووووووووووووووووون!
روز والنتین ( در ايران والنتين ممنوعه!!!)
تنها راه رسیدن ....
كارت پستال هاي عاشقانه!
خوش آمد...
زندگی با عشق زیباست...


 
یک شنبه 3 بهمن 1389برچسب:داستان عاشقانه,عشق,ازدواج اینترنتی, :: 23:28 :: نويسنده : امیر

 

ازدواج اینترنتی

در يك چت اينترنتي با هم آشنا شديم، اول همه چيز شوخي بود و بيشتر به عنوان سرگرمي به آن نگاه مي كردم و فكر نمي كردم، يك روز عاشق مردي شوم كه نوشته هايش بيشتر برايم يك طنز بود. اما نمي دانم چرا به او اعتماد كردم، من و آرش در يك گروه چند نفره چت روم آشنا شديم و اولين بار در يك رستوران همديگر را ديديم و كم كم عاشقش شدم.
آرش پسر جذابي بود و همين جذابيت، باعث شده بود تا دختران زيادي به او توجه كنند، قرار ما اين بود كه تولد هر يك از اعضاي گروه كه شد، در يك رستوران جمع شويم و جشن بگيريم.
اما رابطه من و آرش، بيشتر از بقيه بود و تقريبا هفته اي دوبار همديگر را مي ديديم، اول مي خواستيم با هم در كنكور درس بخوانيم، اما در واقع درس خواندن بهانه اي بود كه بيشتر همديگر را ببينيم. رفتار آرش طوري بود كه من مطمئن شدم او هم نسبت به من علاقه دارد، ديگر ديدارها هر روز بود. اما هيچ كداممان جرات نمي كرديم، ابراز علاقه كنيم.
آرش مي دانست آنقدر دوستش دارم كه حاضرم هر كاري برايش بكنم و به جاي اين كه به عشقم احترام بگذارد از آن سوءاستفاده مي كرد و من وامانده در اين عشق حتي قدرت فكر كردن به تصميم در مورد زندگي ام را نداشتم و فقط به آرش فكر مي كردم. سرانجام تصميم گرفتم به او بگويم چقدر دوستش دارم، من مثل آرش فكر نمي كردم و تصورم اين بود كه اگر به او ابراز علاقه كنم، معني اين عشق را خواهد فهميد.

برايش هديه اي خريدم و از او خواستم تا بدوناين كه به چشمهايم نگاه كند، فقط به حرفهايم گوش دهد. به او گفتم چقدر دوستش دارم و حاضرم به خاطرش هر كاري بكنم، حتي در برابر خانواده ام بايستم.
اين اتفاق هم افتاد، وقتي من و آرش تصميم به ازدواج گرفتيم، پدرم مخالفت كرد او معتقد بود، آرش مرد مناسبي براي من نيست و نميتواند خوشبختم كند، اما من مثل پدرم فكر نمي كردم، به نظر من آرش مردي تمام عيار و بي عيب بود و مي توانست مرا خوشبخت كند، به خاطر رسيدن به آرش حتي از خانه فرار كردم تا پدرم را مجبور كنم با ازدواج ما موافقت كند. با اين كه آرش هيچ پولي براي ازدواج نداشت به عقدش درآمدم، فكر مي كردم اين ازدواج موفق ترين تصميم براي زندگي ام خواهد بود.

قرار بود پدر من و آرش خرجي زندگي مان را تامين كنند تا ما بتوانيم درس بخوانيم، ما در خانه پدري آرش زندگي مي كرديم و تقريباً راحت بوديم، من درس مي خواندم و آرش مرتب پاي اينترنت چت مي كردم و برايش اهميتي نداشت كه كنكور قبول شود، اما من به پدرم قول داده بودم و بايد آن قول را عملي مي كردم ، نتايج كنكور كه اعلام شد، در رشته پزشكي قبول شدم، اما آرش قبول نشده بود، از اين اتفاق بسيار ناراحت بود و انتظار داشت كه من به دانشگاه نروم. اما به اصرار پدرم ثبت نام كردم، به پدرم علاقه زيادي داشتم و چون يكبار دلش را شكسته بودم، دوست نداشتم كه دوباره از دستم ناراحت شود، بيشتر وقتم را درس خواندن مي گرفت، اما سعي مي كردم، از آرش غافل نشوم، او را تشويق مي كردم درس بخواند، تا در دانشگاه قبول شود اما آرش لجبازي مي كرد و به من مي گفت ، اگر ناراحتي مي تواني جداي شوي ، حرفهايش آزارم مي داد، او مي دانست دوستش دارم و مرا به اين شيوه تهديد مي كرد.

هيچ كس نگراني مرا درك نمي كرد، پدرم فقط به آينده من فكر مي كرد و آرش برايش اهميتي نداشت. احساس مي كردم فاصله زيادي با آرش پيدا كردم، فاصله اي كه برايم بسيار نگران كننده بود، اما چطور مي توانستم اين مساله را به آرش بفهمانم، او از اين كه هر ترم با معدل بالا قبول مي شدم، عصبي بود و هر روز رفتارش را با من بدتر مي كرد، پيش مشاور رفتم تا شايد بتواند كمكي به من بكند، به پيشنهاد آقاي مشاور يك ترم مرخصي گرفتم تا كنار شوهرم باشم.

بهآرش نگفتم مرخصي گرفتم و گفتم تصميم دارم، ديگر درس نخوانم، خيلي خوشحال شد. انگار كه به خواسته اش رسيده بود، با هم به سفر رفتيم و شهرهاي زيادي را گشتيم، زندگي شيرين شده بود ، آرش ديگر با من دعوا نمي كرد و شده بود، همان آرش قبلي ، تمام مدت ذهنم مشغول بود كه چطور بايد واقعيت را به او بگويم و دوباره به دانشگاه برگردم، زحمت زيادي كشيده بودم، حالا خودم حاضر نبودم آن را رها كنم ، مرخصي ام كه تمام شد دوباره وارد دانشگاه شدم، روزهاي اول چيزي به آرش نگفته بودم ، او هم در مغازه اي كه پدرش داده بود ، مشغول به كار شده و ديگر در خانه نبود، سعي كردم طوري كلاس بگيرم، كه آرش متوجه رفت و آمدم نشود، اما اين كه موضوعي را از او پنهان مي كنم آزارم مي داد.

بالاخره با وساطت دوستان نزديكمان به آرش گفتم دوباره به دانشگاه برگشتم، خيلي ناراحت بود اما سعي داشت من چيزي متوجه نشوم، در برابر عصبانيت هايش كوتاه مي آمدم و چيزي نمي گفتم، آرش روز به روز از من فاصله مي گرفت و تلاشم براي نزديك شدن به او فايده اي نداشت تا اين كه يك روز براي انجام كاري پاي دستگاه رايانه رفتم تا براي انجام يك تحقيق علمي مطلب بخوانم كه ناگهان متوجه يك پوشه رايانه اي شدم كه براي باز كردن آن رمز لازم بود ، خيلي كنجكاو بودم كه بدانم در آن پوشه چيست و بالاخره موفق شدم، آن را باز كنم، تعداد بسيار زيادي عكس كه متعلق به يك دختر جوان بود ، نمي خواستم باور كنم، اما حقيقت داشت، آرش وارد يك رابطه عاشقانه شده بود، رابطه اي كه بايد بين آن و من يكي را انتخاب مي كرد، كاملا گيج بودم و نمي دانستم بايد چه كنم، بمانم يا بروم، اگر قرار بر رفتن بود پس سالهاي عمرم كه براي آرش صرف كرده بودم چه مي شد.

نمي دانستم چه كنم و چه تصميمي براي زندگي ام بگيرم، اما به هر حال بايد زندگي ام را حفظ مي كردم، آن شب وقتي آرش آمد تصميم گرفتم با آرامش با او حرف بزنم و بخواهم زندگي مان را از بين نبرد، اما همين كه موضوع را مطرح كردم آرش عصبي شد و شروع به داد و فرياد كرد و حتي مرا بشدت كتك زد، وقاحت را به حدي رسانده بود كه حتي به خود اجازه داد مرا از خانه بيرون كند, به خانه پدرم رفتم، غرورم شكسته شده بود، آنقدر عصبي بودم كه قسم خوردم ديگر به خانه آرش بازنگردم و از او جدا شوم.

يك هفته بعد زماني كه مطمئن شدم آرش در خانه نيست ، رفتم و وسايلم را جمع كردم و به خانه پدرم برگشتم، فكر مي كردم آرش بابت رفتارش از من عذرخواهي خواهد كرد و براي بازگرداندم تلاش مي كند، اما نكرد.

يك ماه منتظرش شدم شايد به احترام سالهايي كه با هم بوديم، بيايد اما نيامد. به پيشنهاد پدرم تقاضاي طلاق كردم، مدتي بعد احضاريه اي براي من و آرش فرستاده شد و اولين جلسه دادگاه تشكيل شد و‌ آرش در عين ناباوري مرا به داشتن رابطه متهم كرد.
آنقدر تعجب كرده بودم كه زبانم بند آمده بود، تمام ناراحتي آرش از اين بود كه چرا به خاطرش درسم را رها نكردم و حاضر نشدم به خاطرش آينده درخشاني كه در انتظارم بود از دست بدهم. آرش فكر مي كرد بايد هميشه در برابر خواسته هايش گذشت كنم.

او مي خواست به جاي اين كه خودش پيشرفت كند، مرا پايين بكشد و از پيشرفت باز دارد. با تمام بديهايي كه پس از چند سال زندگي با آرش متوجه آن شده بودم ، دلم مي خواست برگردم، فكر مي كردم همه چيز درست مي شود تا اين كه متوجه شدم آرش براي گرفتن انتقام از من عكسهايم را به صورت مستهجن درست كرده و روي اينترنت پخش كرده است ، خبر را از دوستم شنيدم، اما باورم نمي شد. مي گفتم اشتباه كرده اند و شخصي كه شباهتي با من داشته است را به جاي من تصور كرده اند ، اما وقتي در كمال بي شرمي، آرش عكس را برايم ايميل كرد متوجه شدم درست است و اين كار كثيف را آرش كرده است. او خواست با اين كارش به حيثيت من لطمه وارد كند، اما خودش را بي آبرو كرد . تنها گناه من اين بود كه عاشقش بودم و به خاطر اين عشق به همه چيز پشت پا زدم. اما اين بار آرش بود كه ناجوانمردانه پاسخ عشق مرا داد و از اين به بعد ترجيح مي دهم او را براي هميشه از زندگي ام پاك كنم. آرش پس از جدايي ما راحت تر مي تواند به كارهاي كثيفش ادامه دهد.

 


نظرات شما عزیزان:

ramkall
ساعت0:58---7 بهمن 1389
پاسخ: سپهر از دست تو

Mahsa
ساعت0:23---4 بهمن 1389
سلام امير جان باعث افتخار كه اولين نفرم كه برات نظر ميذاره.

اميدوارم خوب پيشرفت كني و آمارت فول بشه.

الان كاره خاصي نكردي كه نظر توپلي برات بذارم ولي يه كم بهش برس اين قالبي هم كه انتخاب كردي زياد به عشق نميخوره اگه خودت دوست داشتي عوضش كن.به وب منم سر بزن من همين الان لينكت ميكنم.نظر هم يادت نره.پاسخ: خیلی ممنونم از لطفت

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: